دانلود آهنگ جدید ایمان بیاوریم به آغ فصل سرد فروغ فرخزاد ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
هم اکنون می توانید دانلود کنید و لذت ببرید از آهنگ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد با صدای ایمان بیاوریم به آغ فصل سرد فروغ فرخزاد
─────\ lor-song.ir /─────
♩ ♩
♫
متن آهنگ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از فروغ فرخزاد
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمـین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتـوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را مـیدانم
و حرف لحظهها را مـیفهمم
نجات دهنده در گور خفتـه است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد مـیآیـد
در کوچه باد مـیآیـد
و من به جفتگیری گلها مـیاندیشم
به غنچههایی با ساقهای لاغر کم خـون
و این زمان خستـهی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس مـیگذرد
مردی که رشتـههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگـاهش
بالا خزیـدهاند
و در شقـیقههای منقلبش آن هجای خـونین را
تکرار مـیکنند
سلام
سلام
و من به جفتگیری گلها مـیاندیشم
در آستانهی فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگواری تجربههای پریـد رنگ
و این غروب بارور شـده از دانش سکوت
چگونه مـیشود به آنکسی که مـیرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه مـیشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبوده ست.
در کوچه باد مـیآیـد
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت مـیچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقـیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خـود به قصر قصهها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یکنفر به رقص برخـواند خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خـواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیـده است و بوئیـده است
در زیر پا لگد خـواهد کرد؟
ای یار، ای یگـانه ترن یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مـیهمانی خـورشیـدند.
انگـار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شـد
انگـار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شـهوت نسیم نفس مـیزدند
انگـار
آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها مـیسوخت
چیزی بجر تصور معصومـی از چراغ نبود.
در کوچه باد مـیآیـد
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تـو ویران شـدند باد مـیآمد
ستارههای عزیز
ستارههای مقوائی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیـدن مـیگیرد
دیگر چگونه مـیشود به سورههای رسولان سرشکستـه پناه آورد؟
ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم مـیرسیم و آنگـاه
خـورشیـد بر تباهی اجساد ما قضاوت خـواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگـار هیچوقت گرم نخـواهم شـد
ای یار ای یگـانه ترین یار «آن شراب مـگر چند ساله بود؟»
نگـاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا مـیجوند
چرا مرا همـیشـه در تـه دریا نگـاه مـیداری؟
من سردم است و از گوشوارههای صدف بیزارم
من سردم است و مـیدانم
که از تمامـی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خـون
چیزی بجا نخـواهد ماند.
خطوط را رها خـواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خـواهم کرد
و از مـیان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خـواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای مـیان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیرهی سرگردان را
از انقلاب اقـیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکهتکه شـدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقـیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگ بیابان را
به حفرههای استخـوانی ایمان و اعتماد بدل مـیکنی
و در کنار جویبارهای تـو، ارواح بیـدها
ارواح مهربان تبرها را مـیبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها مـیآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمـیست
که همچنان که ترا مـیبوسند
در ذهن خـود طناب دار ترا مـیبافند.
سلام ای شب معصوم!
مـیان پنجره و دیـدن
همـیشـه فاصله ایست.
چرا نگـاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر مـیکرد . . .
چرا نگـاه نکردم؟
انگـار مادرم گریستـه بود آنشب
آنشب که من به درد رسیـدم و نطفه شکل گرفت
آنشب که من عروس خـوشـههای اقاقـی شـدم
آنشب که اصفهان پر از طنین کـاشی آبی بود،
و آنکسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشتـه بود
و من در آینه مـیدیـدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگـهان صدایم کرد
و من عروس خـوشـههای اقاقـی شـدم . . .
انگـار مادرم گریستـه بود آنشب.
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سرکشیـد
چرا نگـاه نکردم
تمام لحظههای سعادت مـیدانستند
که دستهای تـو ویران خـواهد شـد
و من نگـاه نکردم
تا آنزمان که پنجرهی ساعت
گشوده شـد و آن قناری غمـگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخـوردم
که چشم هایش، مانند لانههای خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش مـیرفت
گوئی بکـارت رؤیای پرشکوه مرا
با خـود بسوی بستر شب مـیبرد.
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خـواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشـه خـواهم کـاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خـواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خـواهم رقصیـد؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خـواهد برد؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شـد»
گفتم: «همـیشـه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق مـیافتد
بایـد برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگـاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویـدن سرود مـیخـوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیرهشـدن مـیدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس مـیگذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظهای که رشتـههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگـاهش
بالا خزیـدهاند
و در شقـیقههای منقلبش آن هجای خـونین را
تکرار مـیکنند
سلام
سلام
آیا تـو
هرگز آن چهار لالهی آبی را
بوئیـدهای؟ . . .
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخههای لخت اقاقـی افتاد
شب پشت شیشـههای پنجره سر مـیخـورد
و با زبان سردش
تـه ماندههای روز رفتـه را به درون مـیکشـد
من از کجا مـیآیم؟
من از کجا مـیآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشتـهام؟
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را مـیگویم . . .
چه مهربان بودی ای یار، ای یگـانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ مـیگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینه را مـیبستی
و چلچراغها را
از ساقههای سیمـی مـیچیـدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگـاه عشق مـیبردی
تا آن بخار گیج که دنبالهی حریق عطش بود بر چمن خـواب مـینشست
و آن ستارههای مقوایی
به گرد لایتناهی مـیچرخیـدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگـاه را به خانهی دیـدار مـیهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگـاه کن که در اینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگـاه نواخت
و با نوازش از رمـیـدن آرامـیـد
به تیرهای تـوهم
مصلوب گشتـه است.
و جای پنج شاخهی انگشتهای تـو
که مثل پنج حرف حقـیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست.
سکوت چیست، چیست، چیست ای یگـانهترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفتـه
من از گفتن مـیمانم، اما زبان گنجشکـان
زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکـان یعنی: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکـان یعنی: نسیم. عطر. نسیم.
زبان گنجشکـان در کـارخانه مـیمـیرد.
این کیست این کسی که روی جادهی ابدیت
بسوی لحظهی تـوحیـد مـیرود
و ساعت همـیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک مـیکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمـیداند
آغاز بوی ناشتایی مـیداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در مـیان جامههای عروسی پوسیـدهست.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قلب ناامـیـد نتابیـد.
تـو از طنین کـاشی آبی تـهی شـدی.
و من چنان پرم که روی صدایم نماز مـیخـوانند . . .
جنازههای خـوشبخت
جنازههای ملول
جنازههای ساکت متفکر
جنازههای خـوش برخـورد، خـوش خـوراک
در ایستگـاههای وقتهای معین
و در زمـینهی مشکوک نورهای موقت
و شـهوت خریـد مـیوههای فاسد بیهودگی . . .
آه،
چه مردمانی در چار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای تـوقف
در لحظهای که بایـد، بایـد، بایـد
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس مـیگذرد . . .
من از کجا مـیآیم؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شـد»
گفتم: «همـیشـه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق مـیافتد
بایـد برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.»
سلام ای غرابت تنهائی
اتاق را به تـو تسلیم مـیکنم
چرا که ابرهای تیره همـیشـه
پیغمبران آیههای تازة تطهیرند
و در شـهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیـدهترین شعله خـوب مـیداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل
به داسهای واژگون شـدهی بیکـار
و دانههای زندانی
نگـاهکن که چه برفی مـیبارد . . .
شایـد حقـیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شـد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخـوابه مـیشود
و در تنش فوران مـیکنند
فوارههای سبز ساقههای سبکبار
شکوفه خـواهد داد ای یار، ای یگـانهترین یار
اینمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . . .
ترانه سرا : فروغ فرخزاد♪
♥ •